عکس قیمه ریزه

قیمه ریزه

۱۳ دی ۹۹
امید هر ده روز یکبار میرفت خونه مادر مهران و پدرش رو میدید هنوز خیلی از چی ها رو نمی فهمید که ازم بپرسه چرا پدر و مادرم کنار هم نیستند.اون روز تصمیم گرفتم برم خونه تا بقیه وسایلم رو جمع کنم.خیلی کار سختی بود.کلید رو وارد در خونه کردم و وارد شدم. انگار همه خاطراتی که با مهران داشتم تو یک لحظه بهم هجوم آورد و روی سرم آوار کشید .نفسم گرفت.ایستاده و یک نفس عمیق کشیدم.
بابا بهم گفت: من میرم یک وانت برای تخت و بقیه وسایل بگیرم.توام کم کم وسایل خودت رو جمع کن.نگاهی به خونه کردم همه جا تمیز بود.برعکس تصورم که فکر میکردم همه جا پر از گرد و خاک میبینم خونه برق میزد.کمی تو سالن راه رفتم و قدم زدم! همه جای خونه برام خاطره بود هر جایی رو که نگاه میکردم انگار خودم و مهران رو اونجا میدیدم. به گذشته و آرزوهام فکر میکردم.قرار بود تو همین خونه بعد از به دنیا اومدن پسرم کنار هم بهترین روزها رو بسازیم. برای امید دنیا دنیا آرزو و برنامه داشتیم و تو خیال خودم برای پسرم چه زندگی ای میساختم! کلافه شدم پوفی کردم و راه افتادم .مگه میشد انقدر راحت همه چیز تموم بشه.رفتم تو اتاق امید....بیشتر لباسهاش دیگه به هیچ درد نمی خورد چون براش کوچیک شده بود .نگاهشون کردم تک تک اونا رو با عشق خریده بودم تا خودم تنش کنم .به اسباب بازی هایی که براش خریده بودم نگاه کردم آدمیزاد عجب موجودیه از دو دقیقه بعد از خودش هیچ خبری.....تو از کجا میدونی فردا چی میشه.
بقیه لباسهایی که اندازش بود رو برداشتم و تو ساک گذاشتم.رفتم تو اتاق خودم و بقیه لباسهام رو جمع و جور کردم.تو حال خودم فکر می کردم و کارام رو انجام میدادم!تو اتاق وسایلم رو تو ساک می گذاشتم و با خودم زیر لب آهنگی رو زمزمه می کردم که احساس کردم یک نفر به تماشام ایستاده! فکر کردم باباست سرم رو بلند کردم و با لبخند برگشتم سمت در اتاق .از دیدن چهره مهران خشکم زد .لبخند روی لبم خشک شد و با اخم ازش رو برگردوندم.
زیر لب گفت: سلام...
جوابی ندادم
بقیه لباسهارو با عجله جمع کردم و زیپ ساک رو بستم
گفت: خونت تمیزه....الان یک ساله هر روز تمیز و مرتب میکنم همه جا رو و از خونه میرم بیرون .میدونی مطمئنم برمیگردی....یعنی میخوام برگردی!! دلم میخواست وقتی اومدی ببینی چقدر منتظرت بودم.ساک رو برداشتم و از کنارش گذشتم .دوید دنبالم و جلوی راهم ایستاد.
گفتم: میخوام برم.
گفت: فقط چند دقیقه مریم ..خواهش میکنم...من اندازه چند دقیقه ارزش حرف زدن ندارم
با خشم و نفرت نگاش کردم! گفتم: تو هیچ ارزشی برای من نداری
...